آخرین بهار ننه و آقاجان
تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۲۱۷۴۱۰
همشهری آنلاین- رابعه تیموری: نفتدان که پر شد، توران خانم در آن را بست و شعله چراغ را بالا کشاند: «خراب بمانی انشاءالله، باز که سیاه شدی. » راضی، ناراضی دست برد و با احتیاط لامپ را توی لبه دندانهای پایه چراغ چرخاند: «خدا را شکر نشکست! » پارچهای را که کنار سماور بود جلو کشید و لوله کرد. آن را آرام آرام به داخل لامپ کشاند و روی دیواره سیاه و شیشهای لامپ مالید.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
چکار میکنی؟توران خانم به شنیدن صدای آقا امرالله نفس راحتی کشید: «شمایی؟ فکر کردم ننه و آقا هستند. »
ـ خوب باشند. مگرچی میشود؟توران خانم با ناراحتی جواب داد: «باز لامپ چراغ شکست. نمیدانم چرا...» کلون در را با عجله میکوبیدند. آقا امرالله همانطور که به حیاط میرفت، گفت: «غصه نخور. خودم درستش میکنم. » خستگی از سروروی آقاجان میبارید: «مانده نباشی بابا. »
ـ درمانده نباشی بابا جان. چای به راه است عروس جان؟توران خانم جلو دوید و سلام کرد.
ـ چرا خانه اینقدر تاریک است؟ شعله چراغ را بالا بکش بابا.آقا امرالله نگاهی بهصورت شرمنده توران خانم کرد: «مثل اینکه آب باران از سقف چکه کرده و روی لامپ ریخته...» توران خانم با ناراحتی به میان حرف او دوید: بیخود دروغ نگو. آقا جان لامپ را تمیز میکردم، باز شکست! » چینهای صورت آقا جان به خنده باز شد: «آفرین بابا. این خوب است. راست حسینی! فدای سرت عروسم. الان میروم یک کارتن لامپ میخرم، میگذارم گوشه خانه. هی بشکن، هی عوض کن! »
وقت جداییننه زیر چشمی نگاهی به توران خانم کرد و گفت: «چیه عروس دلت برای امرالله تنگ شده؟ » صورت توران خانم از خجالت سرخ شد. ننه جلو آمد و جاروی چوبی را از توران خانم گرفت: «بده من جارو میکنم. تو یک ساعت بخواب، سرت سبک شود. . فکر و خیال هم نکن. همین روزها امرالله پیدایش میشود. » هنوز حرف ننه توی دهانش بود که صدای آقا امرالله توی خانه پیچید: «کسی خانه نیست؟ » ننه جارو را به گوشهای انداخت و از اتاق بیرون دوید: «مادر به قربان صدایت. نگفتم میآید!؟ »
خستگی که از تن آقا امرالله بیرون رفت، شروع کرد به صغری کبری چیدن: «توی تهران خیلی تنها هستم. یکی نیست یک کاسه آب دستم بدهد. میخواهم توران را با خودم ببرم. »
ـ توران را ببری؟ نمیگویی ما از دوری شماها دق میکنیم؟آقا امرالله جلوی آقا جان که تازه از باغ آمده بود، بلند شد: «سلام بابا»
آقا جان با ناراحتی کنار دیوار نشست و پشت به بالش داد: «من و مادرت که غیر از شماها کسی را نداریم. خواهرت مرضیه هم که رفت تهران. تو هم اگر بروی، ما خیلی تنها میشویم. » آقا امرالله سر به زیر انداخت و جواب داد: «میدانم بابا جان. من هم ناراحت شمایم. ولی چارهای نیست. باید توران را ببرم...»
غربتصدای کشدار بوق ماشین قطع نمیشد. آقا امرالله در خانه را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت.
ـ ما هم آمدیم!
آقا امرالله با دیدن ننه و آقا جان که پشت وانت پر از اسباب و اثاثیه نشسته بودند، از تعجب واماند: «چطور بیخبر بابا جان؟ »
آقا جان تند و فرز از پشت وانت پایین پرید، به طرف آقا امرالله آمد و او را در آغوش گرفت: «شماها که رفتید، ما هم طاقت نیاوردیم. باروبندیلمان را بستیم، آمدیم تهران. »
ـ پس زمینهایتانچی میشود؟ خانه زندگیتان؟
ـ همه را گذاشتیم و آمدیم. همین جا میگردم و کار پیدا میکنم. هنوز آنقدر بنیه دارم که نانم را درآورم.
آقا امرالله پشیمان از حرفی که بیمنظور گفته بود، به طرف مادر رفت: «حرف من که این نبود بابا جان. » آقا جان یکی از بستههای پشت وانت را روی کولش گذاشت و به طرف خانه رفت: «میدانم بابا. ولی من دلم میخواهد تا وقتی زندهام، نان بازوی خودم را بخورم. »
توران خانم قاشقی زیر سوپاپ زودپز گذاشت و منتظر ماند تا بخار دیگ خوب بیرون برود. همان چند لحظه که منتظر بود، انگار چند ساعت به او گذشت: «بیچاره پیرزن و پیرمرد از گرسنگی هلاک شدند. نمیدانم چرا امروز این دیگ نمیجوشد.» هواپیمایی که از صبح توی آسمان میچرخید، پایین و پایینتر آمده بود و سروصدای چرخش ملخش مثل پتک توی سر توران خانم میپیچید: «خدا به خیر کند. باز چه خبر شده؟ »
صدای اذان که بلند شد، آقا جان نگاهی به ساعتش کرد و بیآنکه چیزی بگوید، بیرون رفت.
ـ پس بابا کجا رفت؟
ننه جواب داد: «نمیدانم. به من چیزی نگفت. اگر توی آشپزخانهکاری داری، بیایم کمکت عروس. » با صدای هیجان زده آقا جان سرها به طرف در برگشت. بوی کباب زودتر از آقا جان به اتاق رسیده بود: «بفرما نان داغ، کباب داغ، با پیاز و گوجه و ریحان. برو آقا جان زیر اجاقت را خاموش کن و سفره را بینداز. »
توران خانم با ناراحتی جواب داد: «غذا حاضر شده بود بابا جان. نباید زحمت میکشیدید. حتماً کلی پول بابتش دادید. » آقا جان ظرف کباب را توی آشپزخانه گذاشت و با خنده گفت: «خدا پول داده که خرج کنیم بابا جان. برو، برو سفره را پهن کن. فکر این چیزهاهم نباش. پس فردا میمیریم، یاد همین روزها میماند. » سفره که پهن شد، ننه دست برد زیر چارقدش و چند اسکناس تا نشده از جیب جلیقهاش بیرون آورد: «هنوز که یادم نرفته، عیدی شماها را هم بدهم. » بعد اسکناسی به طرف توران خانم گرفت: «بیا عروس. عیدی تو اندازه مرضیه است. ۲ تا دختر دارم دیگر! » غرش هواپیما که تا نزدیکی بام خانه رسیده بود، شیشهها را به لرزه انداخت. آقا امرالله در حالی که گوشش را گرفته بود، گفت: «بابا امروز نمیگذارم بروید خانه تان. این هواپیما از صبح میرود و میآید. حتماً خبری هست. » آقا جان لقمهای نان به دهانش برد و گفت: «باید برویم بابا. دختر داییت خاطر جمع است که ما توی خانه هستیم که زندگیش را گذاشته و رفته. » آقا امرالله جواب داد: «خدا رحم کند. معلوم نیست باز کجا را میخواهند بزنند. » آقا جان کمی آب نوشید تا لقمه خارشده گلویش پایین برود: «هرچه قسمت باشد، همان میشود. » توران خانم گفت: «پس لااقل ننه را نبرید. شما بروید از خانه خبر بگیرید، برگردید. » ننه خندید و جواب داد: «من طاقت دوری پیرمردم را ندارم! هر جا او برود، همراهش میروم. »
آقا جان کنار ستون آهنی ایوان ایستاده بود و چشم به آسمان دوخته بود. صدای پرواز پرشتاب هواپیماها سکوت شب را بر هم میزدند. باد خنکی میوزید و توی پیراهن نازک آقا جان میپیچید. ننه از توی اتاق صدایش را بلند کرد: «هوا سوز دارد. میچاییها. »
آقا جان در حالیکه به اتاق میرفت، جواب داد: «دلم هوای روزهایی را کرده که با بچهها میرفتیم باغ، سیزده بهدر. چه روزهایی بود... د. »
ننه روی سجاده نشسته بود و تسبیح میچرخاند.
ـ دلم شور میزند. میترسم خدای ناکرده بمبی چیزی طرف خانه امرالله یا مرضیه بیندازند.
آقا جان رختخوابش را پهن کرد و با خستگی دراز کشید: «از خدا بیخبرها که معلوم نمیکنند کجا را نشان کردهاند. یکدفعه میآیند و دنیا را روی سرمان خراب میکنند. » خیلی زود پلکهای آقا جان روی هم افتاد و ننه با فکر و خیالهایش تنها ماند. شب به نیمه نرسیده بود که یک باره صدای آژیر خطر همه جا پیچید: «صدایی که هم اکنون میشنوید...»
آقا جان سراسیمه از جا پرید: «یا امام زمان(عج)...» قیل و قال وحشت زده همسایهها کوچه را پرکرده بود. ننه که از هول و ولا خواب به چشمش نیامده بود، با ترس به طرف آقا جان دوید: «اینجا ننشین. بیا برویم بیرون. » آقا جان به تندی دست ننه را گرفت و به طرف در دوید. هواپیما در تاریکی آسمان میچرخید و میچرخید. ننه رمق پاهایش را جمع کرد تا همپای آقا جان شود. هواپیما چند بار دورسرشان چرخید و پایین و پایینتر آمد. زیر سقف ایوان، آقا جان قد راست کرد و نگاهی به آسمان انداخت. ننه زیرلب شهادتینش را میگفت... فردای آن روز آقا امرالله صورت مهربان ننه و آقا جان را از زیر خروارها خاک بیرون کشید... آقا امرالله و خانوادهاش از بیمهریهایی که به خانواده شهدا میشود، گلایههای بسیاری دارند. عباس پسر بزرگ خانواده خونگرم و پرمحبت غفاری هم زخم خورده جنگ است و از ایثارگران دفاع مقدس...
• شهید عبادالله غفاری رشیدآباد نام پدر: غفور تولد: ۱۳۰۰ ـ میانه شهادت: ۱۲/۱/۱۳۶۴ـ تهران مزار: قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س)• شهیده سریه رضوانی نام پدر: اسد تولد: ۱۳۲۰ـ میانه شهادت: ۱۲/۱/۱۳۶۴ـ تهران مزار: قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س)
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۹۳/۲/۱۷
کد خبر 743608منبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: توران خانم ننه و آقا بابا جان آقا جان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۲۱۷۴۱۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نوسان قیمت طلا و سکه در بازار رشت تا ساعت ۱۰:۳۰
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز گیلان ؛ اتحادیه طلا و سکه رشت اعلام کرد: سکه و طلا هم اکنون در بازار رشت با این قیمتها معامله میشود.
تمام سکه بهار آزادی ۴۲ میلیون و ۳۰۰ هزار تومان + ۳۰۰ هزار تومان
نیم سکه بهار آزادی ۲۵ میلیون تومان + ۲۰۰ هزار تومان
ربع سکه بهار آزادی ۱۵ میلیون تومان بدون تغییر
هر گرم طلای ۱۸ عیار هم ۳ میلیون و ۵۵۰ هزار تومان بدون تغییر